" پرستوهای عاشق " Dlus.LXB.Ir
.:: Your Adversing Here ::.
 

" پرستوهای عاشق "

 
 
 
" پرستوهای عاشق "
 
   
 
 
 
 
 
اواخر عصر بود، خورشید بعد از یک روز طولانی نور افشانی کردن می رفت تا در پس کوه های بلند به آرامش برسد، نسیم خنک بهاری در آن هنگام از روز وزیدن را آغاز کرده بود و ابرهای تیره را با خود به پهنای آسمان شهر می کشاند، انتظار می رفت که شبی بارانی در پیش باشد، در آن موقع شلوغی عصر، کماکان مردم بی توجه به تاریکی آسمان در حال فعالیت بودند، پسرک نگاهی به فضای خاموش آسمان ابری انداخت، او در انتظار شنیدن صدای پایی آشنا بود، بعد از چند دقیقه که از موعد قرار گذشته بود، ولی اثری از آن که فرهاد انتظارش را می کشید نبود، او هراسان از روی نیمکت برخاست و با نگاهش اندکی اطراف را کاوید اما اثری از شخصی پیدا نکرد، اجازه نداد فکر و خیال بد به ذهنش راه پیدا کند و با این نیت که شاید مشکل خانوادگی برایش پیش آمده باشد خیال خود را آسوده کرد، او مجدداً بر روی نیمکت جای گرفت و با ظاهر خونسردی پا روی پا انداخت، با خواندن روزنامه ای که در دستش بود، خود را مشغول کرد، بعد از دقایقی با شنیدن صدای دخترانه ای رویش را بطرف جانب صدا برگرداند، که می گفت: _" متاسفم که دیر کردم... " فرهاد از جایش برخاست و با لبخند دلنشینی گفت: _" ایرادی نداره... حالا چرا سرپا وایستادی... بیا بشین... " دخترک بدون اینکه سکوت را بشکند با زدن لبخند شیرینی اکتفا کرد و متین و باوقار بر روی نیمکت کنار پسرک جای گرفت، فرهاد نگاهی به نیمرخ زیبای دخترک انداخت، شیدا دختر جوان 25 ساله ای بود، ابروهای کمانی، چشمهای مشکی و خمارش با آن انبوه مژه های سیاه و بلند، حالتی زیبا به او بخشیده بود، بینی قلمی، لب غنچه و خوش ترکیب و با پوست لطیف و سفید او را فوق العاده دختر زیبا و طنازی نشان می داد، او هر چه بیشتر به چهرۀ شیدا خیره می شد، بیشتر خود را در زنجیر عشق آتشینش گرفتار می دید، موهای سیاهش کمی از زیر روسری اش خارج شده بود، زیبایی اش بیشتر به عروسک ویترینی شباهت داشت  تا موجودی زنده... شیدا که گرمای عشق را در نگاه خیرۀ فرهاد احساس می کرد، رو به او کرد و با لبخند گفت: _" چیه...؟! چرا بهم زل زدی...؟ " فرهاد با صدایی که عشق در آن نهفته بود، گفت: _" از نظر هر پسر جوون چهرۀ دختر مورد علاقه اش زیباترین چیزی هست که خدا آفریده... تو واسۀ من بهترینی... " شیدا خجالتزده سرش را به زیر انداخت و گونه هایش از شرم گل انداخت، فرهاد کمی خود را جمع و جور کرد و تک سرفه مصلحتی زد، گفت: _" خب، برای چی اینجا باهام قرار گذاشتی، کارم داشتی...؟ " شیدا نگاهش را به چشمهای عاشق پیشۀ فرهاد دوخت، گفت: _" فرهاد، میدونی که باید شب سه شنبه برای خواستگاری بیای خونه مون... حالا که میخوای بیای کت و شلوار بپوش حتماً کراوات بزن، بابام خیلی به سر و وضع خواستگارام اهمیت میده... " فرهاد لبخند جذابی نثار صورت زیبای شیدا کرد و با لحن عاشقانه ای گفت: _" چشم خانومی، هر چی تو بگی... " شیدا که عشق را در کلام صادقانۀ فرهاد یافته بود، با خجالت سرش را به زیر انداخت و پنهانی لبخند ملیحی بر گوشۀ لبش جای گرفت، فرهاد پیشنهاد داد کمی با هم قدم بزنند و از هوای لطیف بهاری لذت ببرند، شیدا از جایش برخاست و خیلی زود موافقت خود را اعلام کرد، هر دو سکوت اختیار کردند و غرق در افکار خود غوطه ور بودند، شیدا زیرچشمی نگاهی به صورت جذاب فرهاد انداخت، مرد جوان 28 سال از سن خود می گذشت، او قامت بلندی و اندام ورزیده ای داشت که نشان می داد پسر ورزشکاری است و همچنین دارای چشمهای طوسی و خوش حالت با آن ابروهای سیاه و پهن مردانه و آن لب و بینی خوش ترکیبش جذابیت چهره اش را نمایان می کرد، شیدا تاکنون پوست سبزه را آنطور زیبا نیافته بود که آن را در صورت فرهاد می دید، جذابیت چهره اش دل هر دختر جوانی را به تپش می انداخت، بعد از دقایقی که از سکوت عاشقانه شان می گذشت، جلوی در مسجد ایستاده بودند، بانگ " الله اکبر " چند دقیقه دل جوان آن دو را در آرامش عرفانی غرق کرد، تعدادی زن و مرد برای اقامه نماز بسوی در مسجد گام برمی داشتند، فرهاد نگاهی به چشمهای مشتاق شیدا انداخت، گفت: _" بریم نماز بخونیم...؟ " خواستۀ قلبی هر دو یکی بود، بعد از گرفتن وضو با قلبی روشن و سرشار از عشق وارد مسجد شدند، بعد از اتمام نماز شیدا دعای آیة الکُرسی را که از قبل حفظ بود، زیر لب به آرامی زمزمه کرد و عاجزانه با خدای خود مشغول راز و نیاز شد، اشک همچون باران سیل آسا بر روی پهنای صورتش روان می شد، وقتی به خود آمد که هیچ کدام از نمازگزاران آنجا نبودند، با قلبی صاف و آرام مشغول جمع کردن جانمازش شد، خادم مسجد که پیرزنی خوش سیما بود به کنارش رفت و لبخند مهربانی به دیده غرق در آرامش شیدا پاشید، گفت: _" چادر خیلی بهت میاد دخترم... " شیدا لبخند تشکرآمیزی نثار صورت پیرزن کرد، فوری از جایش برخاست و بسوی در خروجی گام برداشت، وقتی فرهاد را دم در مسجد منتظر دید، خجالتزده پایین لبش را گزید و آهسته گفت: _" فرهاد... معذرت میخوام منتظرت گذاشتم... " فرهاد لبخند جذابی نثارش کرد، گفت: _" اشکالی نداره... " دوشادوش همدیگر قدم زنان مسیری را با هم پیمودند، از جلوی یک کبابی رد شدند بوی خوش کباب هر دو را به وسوسه انداخت، وارد مغازه کوچکی شدند و روبه روی همدیگر روی صندلی نشستند، با هم مشغول خوردن جوجه کباب شدند، تمام مدت نگاهشان به یکدیگر بود و گاهی به روی هم لبخند می پاشیدند، شیدا سکوت را شکست، گفت: _" فرهاد، دلت میخواست الان کجا بودی؟ " فرهاد لاجرعه نوشابه را سر کشید و با نگاهی که شیطنت در آن موج می زد، گفت: _" دوست داشتم الان یه جایی وسط شهر تهران توی یه کبابی کوچیک و روبه روی یه دختر خانم خوب خوشگل نشسته بودم و باهاش جوجه کباب می خوردم... " شیدا متوجۀ لحن شوخ فرهاد شد و پرصدا شروع به خندیدن کرد، فرهاد نوک انگشتش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و اشاره به میز بغلی کرد، آرام گفت: _" هیس! آرومتر! متوجه میشن... " شیدا، مانتویی به رنگ سبز تیره به تن داشت و روسری همرنگ آن روی سرش بود و شلوار جین آبی رنگی به پا داشت، او کمترین آرایشی روی صورت خود انجام نداده بود و ترجیح داد سادگی چهره اش را حفظ کند، فرهاد، پیراهن به رنگ سرمه ای در تن داشت کاپشن چرمی سیاه رنگ هم به همراه داشت و یک شلوار جین آبی تیره به پا داشت، هر دو به قدری از نگاه مشتریان مغازه جذاب نشان می دادند، به طوری که دختران حسرت شیدا را می خوردند و مردان افسوس نشستن در جای فرهاد را... آن دو بی توجه به نگاه های حریص اطرافشان، در فضای شاعرانه و عاشقانۀ خود لذت می بردند، شیدا متوجه نگاه خیرۀ دخترکی که با آرایشی غلیظ در کنار میز دیگری نشسته بود، شد، او با شیطنت به فرهاد زل زده بود و سعی می کرد نگاه پسرک را جذب خود کند، در نگاه شیدا عصبانیت موج می زد ولی سعی کرد خشم خود را کنترل کند، فرهاد که متوجه چهرۀ اخم آلود شیدا شده بود، با زیرکی خیلی زود توانست به علتش پی ببرد، از این رو مهربانانه نگاهی به صورت پکر شیدا انداخت، با اندکی صدای بلند گفت: _" بیا بریم بیرون قدم بزنیم عزیزم..." کلمه عزیزم را چنان با محبت و بلند ادا کرد که دخترک با نگاهی که حسادت در آن نمایان بود بسوی آن دو چشم دوخت و از عصبانیت چشم غره ای بسوی فرهاد روانه کرد، شیدا با نگاه رضایت بخشی از پیشنهاد فرهاد استقبال کرد و از در خروجی خارج شد، فضا رنگ و بوی بهار به خود گرفته بود گهگاهی بارش باران حال و هوای پاییز را نشان می داد ولی فضای شاد و تازۀ بعد از باران بهاری کجا و دل گرفته و غمگین تصویر آسمان بعد از باران پاییزی کجا؟ آن شب دلپذیر بهاری هم باران نم نم شروع به بارش کرده بود، پرندگان، بی صدا و خاموش بر بالای شاخساران درختهایی که سر به فلک کشیده بودند، پناهگاهی برای خود پیدا کردند و از سرما به خود می لرزیدند، شیدا شاهد آن همه زیبایی خالق هستی بود، نفس عمیقی کشید و ریه هایش را از هوای لطیف بهاری انباشته کرد، باد خنکی می وزید و باران نم نم به بارش خود ادامه می داد، شیدا زمزمه کنان گفت: _" چه هوای لطیف و قشنگی... " فرهاد نگاهی عمیق به ستارگان زیبا که چشمک زنان در پهنای آسمان خودنمایی می کردند، کرد، هلال ماه در میان ابرهای خاکستری در نگاهش زیباتر از همیشه جلوه می داد، نفس عمیقی کشید و اجازه داد هوای لطیف بهاری وارد ریه هایش شود و با نگاهی که شور و شوق زندگی در آن موج می زد، گفت: _" هوا برای قدم زدن عالیه... " هر دو با قلبی سرشار از صفا و صمیمیت دوشادوش همدیگر شروع به قدم زدن کردند، لحظه به لحظه شدت باران بیشتر می شد، فرهاد کاپشنش را از تن خارج کرد و آرام آن را روی شانۀ شیدا نهاد با لحن دلسوزانه ای گفت: _" سرما میخوری شیدا جان... بهتره بپوشی... " شیدا نگاهی به فرهاد که فقط پیراهن نازکی بر تن داشت، انداخت و با لحن نگرانی گفت: _" پس خودت چی...؟ تو سرما می خوری... " لبخند جذابی لبان فرهاد را پر کرد، گفت: _" نگران من نباش... تو واسه من از هر چیزی مهمتری..." شیدا با زدن لبخند زیبایی اکتفا کرد، آنها به مسیر خود ادامه دادند و در بین راه با هم راجع به نقشه های آینده روشن خود صحبت کردند، فرهاد به همراه شیدا، او را تا نزدیکی در خانه اش رساند، موقع رفتن لبخند جذابی تحویلش داد و آرام گفت: _" امشب شب خیلی خوبی برای من بود هیچوقت فراموش نمی کنم وقتی تو پیش منی دیگه هیچ کمبودی ندارم... شب بخیر... " شیدا کاپشن فرهاد را به او برگرداند، او نگاه عاشقانه اش را به دیدۀ محبت آمیز پسرجوان پاشید، گفت: _" با وجود تو، امشب به من بی نهایت خوش گذشت... شبت بخیر فرهاد... " فرهاد با عشق فراوانی که به شیدا داشت، از او فاصله گرفت و تنها در زیر باران مسیر رفتن به آپارتمان مسکونی خود را پیمود...
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد، دیدن مناطق زیبای آن خانه دل آدمی را غرق در نشاط و سرزندگی می کرد، نمای ساختمان از سنگ سفید مرغوب بود با در و پنجره های زیبای مشکی بزرگ و تراس نیمه دایره، سرایدار پیری به او خوش آمد گفت و او را به داخل خانه دعوت کرد، از چند پله بالا رفت، ابتدا سالن بسیار بزرگی به چشم می خورد که کف زمین از سنگ مرمر براق وجود داشت و با استفاد از فرش های گرانقیمتی تزیین شده بود، روبه روی در ورودی سالن دو پلکان مارپیچ با نرده های مشکی به فاصله ده متر از هم قرار داشتند که به طبقۀ بالا می رفت، در سمت راست سالن غذاخوری و آشپزخانه ای بزرگ قرار داشت و در سمت چپ سالن کتابخانه و سالن پذیرایی معلوم بود، فرهاد دسته گل را به دست یکی از خدمتگذاران که زن مسنی بود، داد، چشمش به تابلوی نفیسی افتاد که روی دیوار قرار داشت، تصویر یک زن زیبا که شانه های عریان او را یک حریر صورتی پوشانده بود، لوستر فوق العاده زیبا و بزرگی از سقف آویزان بود، مشغول تماشای گوشه و کنار خانه بود که ناگهان با صدای کلفت مردانه ای بخود آمد، فرهاد، مرد 45 ساله ای را روبه روی خود دید، او مردی بسیار شیک پوشی بود، شلوار جین سیاه رنگ به همراه پیراهن کرم و کراوات قرمز رنگی به تن داشت و همچنین موهای جوگندمی اش را بطرف بالای سرش هدایت داده بود و با صورتی اصلاح شده که پوست سفیدش را نمایان تر نشان می داد، چهره اش جذابیت خاصی داشت و او را نسبت به سنش جوانتر نشان می داد، او خود را پدر شیدا (شاهرخ) معرفی کرد، بعد از چند دقیقه زنی که آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق می زد، کنار شاهرخ روی مبل جای گرفت، او لباس قرمز رنگ تنگی که تا زیر پایش انتها داشت و با یقۀ باز که به پوست سفید صورتش می آمد موهای پرپشت مشکی ای داشت که رگه هایی از رنگ شرابی در آن نمایان بود، شال حریر نازک قرمزی بر سر داشت که فقط قسمتی از موهایش را پوشانده بود، او خود را مادر شیدا (مرجان) معرفی کرد، بعد از دقایقی شیدا از پله ها پایین آمد و به فرهاد سلام و خوش آمد گفت، او لباس یاسی رنگ به همراه شال حریر همرنگ آن بر تن داشت، لباسش بسیار زیبا و شیک بنظر می رسید که با کفشهای پاشنه بلند نگاه هر بیننده ای را بخود جلب می کرد بااستفاده از آرایش ملایم و دل انگیزی که روی صورتش انجام داده بود، چهره اش بسیار خواستنی و دوست داشتنی شده بود، نگاه پر از تحسین فرهاد بر روی او ثابت ماند، دختر جوان با دلی سرشار از شور و شوق زندگی بر روی مبل روبه روی فرهاد جای گرفت، شاهرخ کلام را به دست گرفت و در حالی که به خونسردی پایش را روی هم انداخته بود، گفت: _" خب، فرهاد خان خودت رو بیشتر برای ما معرفی کن... " فرهاد تک سرفه ای زد و در حالی که صدایش از هیجان کمی می لرزید، گفت: _" من فرهاد موسوی اهل تهران هستم که بعد از گرفتن مدرک دیپلمم و همین طور وقتی سربازیم تموم شد تونستم توی یه رستوران به عنوان گارسون مشغول کار کردن شوم، من تنها پسر پدر و مادرم بودم که 6 سال پیش وقتی هر دوشون فوت کردند با خونۀ پدری ام که برام به ارث گذاشته بود تونستم یه آپارتمان نقلی برای خودم رهن کنم... با شیدا خانم توی عروسی دوستم حامد آشنا شدم ظاهراً ایشون از دوستان صمیمی عروس خانم (پری) بودند، راستش من از نجابت و سادگی دخترتون خیلی خوشم اومد و احساس کردم همسر مناسبم رو پیدا کردم، مزاحمتون شدم تا شما افتخار دامادی این خانواده گرم رو به بنده بدین... " شاهرخ مکث کوتاهی کرد، پرسید: _" فرهاد خان، میدونین شیدا چرا از شما 2 سال مهلت خواست تا به خواستگاریش بیاین؟ " فرهاد، نگاه گذرگاهی به چهرۀ نگران شیدا انداخت، جواب داد: _" شیدا خانم، به خاطر یه سری مشکلات خانوادگی 2 سال مهلت خواستند... " شاهرخ سیگاری روشن کرد و بعد از اینکه پک محکمی به آن زد، گفت: _" فرهاد خان، شیدا نامزد پسر خاله اشه، البته هنوز رسمی نشده، شیدا تن به این ازدواج نمیده ولی خودم رازیش میکنم " فرهاد با ناباوارگی نگاهی به چهرۀ پکر و گرفتۀ شیدا که شبنم اشک در چشمهایش حلقه زده بود، انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه برمی خواست، گفت: _" من اینا رو نمیدونستم... " شاهرخ نیشخندی زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت: _" از دخترم تعجب میکنم که اجازه داد یه دیپلمه که شغل آزادی هم داره به خواستگاریش بیاد در حالی که خواستگار زیادی از جمله دکتر و مهندس داره، فرهاد خان، بهتره تو بری با یه دختر از طبقه خودت ازدواج کنی از قدیم میگن کبوتر با کبوتر و باز با باز... من نقشه های زیادی برای تنها دخترم دارم نمیتونم با دستهای خودم اون رو به کام بدبختی بکشونم... " فرهاد به زحمت توانست چهره اش را پشت هاله ای از خونسردی پنهان کند از خشم درونش در حال انفجار بود و با صدایی که از فرط عصبانیت می لرزید، گفت: _" مثل اینکه شما تصمیم خودتون رو گرفتین اصرار من دیگه فایده ای نداره، بهتره من برم... " بعد از گفتن حرفهایش فوری از روی مبل برخاست و راه خروج را در پیش گرفت، شیدا هم هراسان از روی مبل برخاست و دنبال فرهاد به سمت حیاط گام برداشت و در آن حال با لحن بغض آلودی گفت: _" فرهاد... فرهاد یه لحظه صبر کن... " ولی تمنای شیدا بی فایده بود، چون فرهاد به حالت دویدن از حیاط گذشت و سرانجام از آن خانه خارج شد، شیدا با قلبی آشفته و نگران به داخل سالن برگشت و با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود رو به پدرش کرد، گفت: _" بابا، شما نباید اونجوری تحقیرش می کردین... " شاهرخ کمی صدایش را بلند کرد و با لحن عصبی گفت: _" تو چطور با خودت فکر کردی من با ازدواج تو و اون پسرک رضایت میدم؟ میخوای تمام دوست و آشنا بگن دختر شاهرخ با یه پسر گدا گشنه ازدواج کرده... مگه عقلت رو از دست دادی دختر... " اشکهای شیدا همچون دانه های مروارید از پس پرده های حریر چشمهای زیبایش رخ نشان داد و درآن حال گفت: _" بابا، بذارین منم برای آینده ام تصمیم بگیرم... فرهاد پسر خیلی خوبیه اون کسی هست که میشه یه عمر بهش تکیه کرد با بودنش احساس امنیت کرد، درسته که ثروتمند نیست ولی انسان با شرافت، مهربون و خونگرمی هست اون تمام معیار های منو که از مرد آینده ام توقع دارم داره... " شاهرخ که معلوم بود حوصله ای برای شنیدن حرفهای دخترش ندارد، کلامش را برید، گفت: _" این حرفا همه اش باد هواست توی این دوره زمونه اگه پول نداشته باشی توی جامعه اصلاً آدم حسابت نمیکنن، بذار خیالتو راحت کنم شیدا... من با ازدواج تو و فرهاد مخالفم اون پسره جز قیافه هیچی نداره، من برای تو خیلی زحمت کشیدم، گذاشتم بری دانشگاه بهترین معلم ها رو برات استخدام کردم نذاشتم آب توی دلت تکون بخوره تموم راه رفاه و آسایش رو برات باز کردم، حالا هر موقع وقتش برسه خودم میگم با کی ازدواج کنی...؟ " شیدا با شنیدن کلام آخر پدرش از کوره در رفت و پرخاش کنان گفت: _" مگه من کالا هستم که شما دارین معامله میکنین، منم آدمم دیگه بزرگ شدم میخوام خودم واسه آینده ام تصمیم بگیرم... " مرجان شالش را از روی سرش برداشت و به گوشه ای پرت کرد، و تابی به موهای رنگ شده اش داد، گفت: _" خب، بابات راست میگه دیگه... اون پسره اصلاً در شأن خانوادگی ما نیست، بهتره هر چه زودتر این موضوع رو تمومش کنی... " شیدا نگاه اشک آلودش را به چهرۀ پدرش دوخت، گفت: _" حرف آخرتون همینه...؟ " شاهرخ قاطعانه گفت: _" آره... حرف اول آخرم همینه بهتره اون پسره رو برای همیشه فراموش کنی... "
 
 
 
ادامه دارد...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





  • نوشته : Adnan.gh
  • تاریخ: پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:" پرستوهای عاشق ",

  • dlus

    Adnan.gh

    dlus

    http://dlus.lxb.ir

    Dlus.LXB.Ir

    " پرستوهای عاشق "

    Dlus.LXB.Ir

    به وبلاگ من خوش آمدید

    Dlus.LXB.Ir